زهی شرم که ما راست خدایا!
یهو از بالای تخت پاتو سرازیر کردی سمت زمین که بیایی پایین و من نفهمیدم چطور جلوشو بگیرم که توی فنجون چای داغی که از دست اهورا اون گوشه ی پایین تخت گذاشته بودم نره. توی یه لحظه همه چی به هم ریخت و من از ترس اینکه پات تاول نزنه و سریع یه کاری بکنم و از طرفی هم بخاطر بارداری مزدا نمیتونستم بغلت کنم، داد و فیریادکنان کشوندمت سمت آشپزخونه که آب سرد بریزم رو پات، اهورام از داد و بیداد من با اضطراب و گریه دنبالمون می دوید و عصبانیتم رو بیشتر میکرد. با کلی داد و جیغ و هی هول دادن اهورا که از روی صندلی نندازدت پایین پروسه ی رفع خطر سوختگی پات رو تموم کردم ولی فکرکنم چنان دل تو و اهورا رو بجاش سوزوندم که مستحق این فکر تأمل برانگیز تو بودم... وق...